کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد
و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود،رفت
همه ی خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد
پول های خرد راکه هنوز با تکه های قلک قاطی بود..
در جیبش ریخت و باسرعت از خانه خارج شد
وارد مغازه ای شد.با ذوق گفت:
"آقا ببخشید!یه کمربند میخواستم.آخه...آخه فردا تولد پدرمه"
مغازه دار:
"به به....مبارک باشه..چجوری باشه؟چرم یا معمولی،مشکی یا قهوه ای"
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت و گفت:
"فرقی نمیکنه...فقط......فقط دردش کم باشه.."
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: